چیزی دلگرمم نمیکند ! حتی ... پس خواهش میکنم ...... دیگر حرفی از علاقه مند بودن و دوست داشتن نزن ! می ترسم حرمت این جمله ها هم از بین برود !!!
وابستگی=دلتنگی
فقط کسی معنی دلتنگی رو درک میکنه که طعم وابستگی واقعی رو چشیده باشه. پس هیچ وقت به کسی وابسته نشو که سرانجامش دلتنگیه
دلــــــــــــــــــــــم گرفته
از ایـــــــن که...هستـــــــــــی..امـــــا ندارمت
از این که دوستت دارم.امـا تو احساسم را پای جوانی ام خرج میکنی...که شاید تمام شود...
دلم گرفت...از این همه دل گرفتگی
خواستم برات هدیه ای بفرستم;
نسیم گفت : مرا بفرست تا موها یش را نوازش کنم . باران گفت : مرا بفرست تا صورتش را بشویم و اشک ها یش را پاک کنم . ناگهان قلبم گفت : مرا بفرست تا دوستش بدارم ... و تنها تو همه وجودم شدی ...........
کاش می دانستی دنیا با همه وسعتش بی تو جایی برای ماندن ندارد.اشک چشمانم هر شب
سراغت را از کویر گونه هایم می گیرندای که دیدگانم از دل تنهایی تو الفبای اشک ریختن را
آموخته اند و لحظه های گریانم با کوچ تو روان گشته اند؟چرا از کوچه دلتنگی هایم گذر نمی کنی
و برای چشمان مانده به راهم دستی تکان نمی دهی؟بی تو قناریها خوش آواز نیستند و آسمان
چشمانم همیشه بارانی است.بی تو من درختی خشکیده در پاییزم.
نگاه تو یگانه حقیقتی بود که به من امیدواری و روشنی می بخشید
نگاه تو از آسمان سر چشمه می گرفت و عظمت آفرینش را بر من عرضه می داشت
نگاه تو نظیر نگاه فرشتگان هستی بخش و سحر آمیز بود
نگاه تو دریچه های بهشت را بر من گشود و هر آنچه در زمین نیافتم از دریچه ی چشمان تو می دیدم...
تو برایم هنوز بهترین حضور هستی ، در بهترین قاب دنیا ....
تن غربت زده جوانی ام از عشق تو گم شد و این نوشته زخمی بر دیوار دلم رنگ ترحم گرفت...
به اندازه همان ستاره هایی که شب های خلوتم را نظاره گر بودند من انتظار آبی ترین روز ها را می کشم نباید در حسرت نبودن شهد شیرین زندگی ثانیه ها را به ساعت ها تبدیل کنم و بی ارزو خواب فرداها را ببینم ....
می خواهمت و سحر گاهان همراه با طلوع خورشید از شوق تو بیدار می شوم و صدای عاشق ترین شقایق ها را از پنجره اتاقم می شنوم...
بعضي وقتها مجبوري پتكي برداري و با ضرباتي سهمگين، بكوبي بر پيكرۀ آنچه كه ساخته اي.آنچه كه خيال مي كردي روزي در پناه اش خواهي بود.
هــر جــا رنــجیدم ، لبــخند زدمـ ....
فــکر کــردند درد نــدارد ، سنــگین تر زدنــد ضــربه ها را ...
خدایا
حواست هست صدای هق هق گریه ام از همون گلویی میاد که تو از رگش به من نزدیکتری................
آدمها مثل عکسها هستند
زیادی که بزرگشون کنی... کیفیتشون میاد پایین...!
دلگیر نشو از آدمها نیش زدن طبیعتشونه... سالهاست به هوای بارانی می گویند خراب.......!!!!!
به این فکر نباش که اون چقدر احمق بوده... به این فکر کن که اون چقدر به تو اعتماد داشته...
دلتنگ که می شوی...
یک نگاه کمی نامهربان یک واژه کمی دور از انتظار یک لحظه فاصله می شکند ب غ ض ت را!!!!
خدایا
خسته ام خسته تر از هر شب میشه فردا بیدارم نکنی!!!!!
دومین روز بارانی چطور؟
و سومین روز چطور؟
بلکه هزاران کار درستی است که برای اشخاص غلط انجام دادم
من زیر باران نشسته ام
چتر روی سرم نیست
می خواهم قدم هایت را ، با تعداد قطره های باران شماره کنم
تو قبل از پایان باران میرسی یا باران قبل از آمدن تو به پایان می رسد؟!مرا که ملالی نیست
من تا آخرین فصل باران منتظرت می مانم
گاهی وقتها دلم میخواهد بگویم:من رفتم باهات قهرم,دیگه تموم!
دیگه دوستت ندارم....
وچقدر دلم میخواهد بشنوم;کجا بچه لوس!؟غلط میکنی که میری....
مگه دست خودته؟رفتن به این راحتی نیست!
اما....نمیدانم چه حکمتیست که ادمی
همیشه اینجور وقتها میشنود;به جهنم....
تو که مرا نابود کردی،عشقم را در تابوت گذاشتی وخاک کردی ،
بعد از آن حتی با یک شاخه گل هم بر سر مزار، از عشقم یاد نکردی!
نه آرامم میکنی نه با قلبم مدارا میکنی ، نه میگویی دوستم داری ، نه فکری به حال قلبم میکنی
با اینکه خیلی دوستت دارم اما ، دلم از تو گرفته …
ببین چشمانم را که قطره های اشک بر روی آن نشسته
اینگونه میشود که در لحظه های دلتنگی ام با غمها سر میکنم نه با صدای مهربان تو، این حسرت است که در دلم نشسته از سوی تو….
هر چه خودم را به بی خیالی میزنم نمیشود ، نمیتوان از تو گذشت، نمیتوان به هوای نبودنت در ساحل بی قراریها نشست ، تنها میشود بی تو ، بی نفس دفتر زندگی را برای همیشه بست!
با اینکه خیلی دلم از تو گرفته ، بغض گلویم را گرفته ، اما نمیدانی ، تو نمیدانی که چه عشقی در دلم نهفته !
آن روزی که آمدی و مرا در آغوش گرفتی ، با تمام وجود مرا در میان گرفتی گذشت ، چه زود رفت آن حس زیبای عاشقانه ، چه زود عشقمان شد ، یک قصه عاشقانه …
چه زود دل کندی از همه چیز ، آنقدر از آن روز گذشته که حتی رنگ چشمهایم را نیز دیگر یادت نیست!
این منم که هنوز هم روز به روز بیشتر به تو دل میبندم ، این تویی که میگویی اینک دارم از احساسات تو میخندم!
آهای بی وفا ، بیا و اشکهایم را ببین ، پس مرامت کجاست، یک ذره احساس داشته باش ،پس آن وجدان قلبت کجاست؟
دلم از تو گرفته ، با اینکه دلشکسته هستم ، نمیدانی چه شبهایی را با همین دل شکسته به انتظارت نشستم تا امشب نیز فردا شود ، شاید دلم دوباره با دیدنت خوشحال شود…
نیامدی و حسرت شد آن انتظار ، نیامدی و نیامدی تا دلم شد بیمار…
با اینکه دلم از تو گرفته ، بدان که خیلی دوستت دارم ، من که جز تو کسی را در این دنیا ندارم ، ای بی وفای من ، مرا هم نگاه کن ، تو فقط با من باش، بعد از آن هر چه دلت خواست با قلبم بازی کن!
وقتی گریه می کنی
"زیباتر" می شوی
اما بخند...
من به همان زیبا که "تر" نیست
قانعم...
همه می گویند…
به ستایش روی آوردم …… گفتند خلاف است !!
به عشق روی آوردم ………. گفتند گناه است !!
خندیدم ……………….. گفتند کودکانه است !!
گریستم ………………… گفتند دیوانه است !!
و حال که در عزای عشق نشسته ام و هیچ نمی گویم
همه گویند که ….. هی !! فلانی عاشق است ؟؟؟ !!!
چون…
نمی نویسم ….. چون می دانم هیچ گاه نوشته هایم را نمی خوانی حرف نمی زنم …. چون می دانم هیچ گاه حرف هایم را نمی فهمی نگاهت نمی کنم …… چون تو اصلاً نگاهم را نمی بینی صدایت نمی زنم ….. زیرا اشک های من برای تو بی فایده است فقط می خندم …… چون تو در هر صورت می گویی من دیوانه ام.
شده یه چیزی تو دلت سنگینی کنه….؟؟؟
خیلی سخته آدم کسی رو نداشته باشه… دلش لک بزنه که با یکی درد دل کنه ولی هیچکی نباشه… نتونه به هیچکی اعتماد کنه… هر چی سبک سنگین کنه تا دردش رو به یکی بگه نتونه, آخرش برسه به یه بن بست … تک و تنها با یه دلی که هی مجبورش می کنه اونو خالی کنه … اما راهی رو نمی بینه سرش روکه بالا می کنه آسمون رو می بینه به اون هم نمی تونه بگه… خبری از آسمون هم ندیده مگه چند بار اشک های شبونش رو پاک کرده…؟! بهش محل هم نداده تا رفته گریه کنه زود تر از اون بساط گریه اش رو پهن کرده تا کم نیاره … خیلی سخته ادم خودش رو به تنهایی خوش کنه اما دلی داشته باشه که مدام از تنهایی بناله… خیلی سخته ادم ندونه کدوم طرفیه؟! خیلی سخته ادم احساس کنه خدا اونو از بنده هاش جدا کرده … خیلی سخته ندونی وقتی داری با خدا درددل می کنی داره به حرفات گوش می ده یا … پرده ی گناهات اونقدر ضخیم شده که صدات به خدا نمی رسه…. ؟!
رفته ای اما…. به خیال خودت از خویشتنم کردی دور چنان چون روحی که در پایان سفر خود را به هجوم ناباوری های زمان سپرده بود آن که عاشقانه دوستت می دارد.
خدایمان هست
بگذار هرگز پس از ما کسی از آنچه از تو بر ما گذشت چیزی نداند.
با رفتنت عاشق شدم و با بودنت جسمی کرخت بیش نبودم
غافل از آنکه من ازتوبه تو نزدیکترم
تا به امروز که جز وامانده های احساسات به یغما برده اش چیزی ندارد
و من مانده ام در میان مردمانی که دوست ترشان نمی دارم
و لحظه به لحظه احساس ترحم نسبت به شان در من جوانه می زند
از آن رو که مردگانی بیش نمی دانمشان که چشمان بسته شان را حریصانه به اشتیاق رسیدن به منافع شان باز نگاه داشته اند
و همان آنانند که به وقاحت چون انگشتانی به سویم نشانه می روند
و مرا متهم به کشتن نفس خویش می سازند که تو را به باور نشسته ام.
بی خبرتر از آنند که بدانند زجری لذت بخش در تمامی بند های تنم زاده شده ست
که مرا مسخ وجود ناوجودم می کند ومن در تهی گاه هستی فرو می شوم
و در هم لولیدن دو روح را احساس می کنم
و می بینم که به آرامشی ابدی دست می یابم
آری به عشقت زنده می شوم که عشق نفس بخشد و در آن نفس نباشد
آری بگذار هرگز کسی نداند که هزاران خواهش زنده در هر آن
مرا ملتمس آفریدگارم می سازد که تنها او می داند و بس.
دیگر هوای برگرداندنت را ندارم
هر جا که دلت می خواهد برو فقط ارزو میکنم... وقتی دوباره هوای من به سرت زد انقدر اسمان بگیرد که...!... با هزار شب گریه ارام نگیری و اما من !!! بر که نمیگردم هیچ، عطر تنم را هم از کوچه های پشت سرم جمع میکنم که لم ندهی روی مبل های "راحتی" با خاطره هایم قدم بزنی
کم کم ياد خواهي گرفت تفاوت ظريف ميان نگهداشتن يک دست و زنجير کردن يک روح را اينکه عشق تکيه کردن نيست و رفاقت، اطمينان خاطر و ياد ميگيري که بوسهها قرارداد نيستند و هديهها، معني عهد و پيمان نميدهند .. کم کم ياد مي گيري که حتي نور خورشيد هم ميسوزاند اگر زياد آفتاب بگيري بايد باغ ِ خودت را پرورش دهي به جاي اينکه منتظر کسي باشي تا برايت گل بياورد .. ياد ميگيري که ميتواني تحمل کني که محکم باشي پاي هر خداحافظي ياد ميگيري که خيلي می ارزی ...
پر از اشکمــ ولی میخندمــ به سختی
به قول فــــــروغ که میگفت:شهــامت میخواهد ســـــــرد
باشی ولی گــــــــرم لبخند بزنی
من از خــــود هم بریده ام!!!
میخواهم تــــــو را دفن کنم
در زمینی ســــرد
و یا در عمق وجودم شـــــــاید!!!
من به خــــود می آیم
روزهاست که دیگـــــــر احساست نمیکنم
شاید تنهــــــایی ینی این
به خــــود میگویم
گاهی هیچ کس را نداشته باشی بهتـــــــر است
پس تو را دفن خواهم کـــــرد.....
رفتار من عادی است
اما نمی دانم چرا این روزها
از دوستان و آشنایان
هرکس مرا می بیند...
از دور می گوید:
این روزها انگار حال و هوای دیگری داری!
ولی باور کنید
من مثل هر روزم
با آن نشانی های ساده
و با همان امضا، همان نام و با همان رفتار معمولی
مثل همیشه ساکت و آرام
فقط شاید کمی بیشتر از روزهای قبل مرده باشم !
خاطره ها را رشوه میدهم به روزهایم تا از بی تو بودن صدایشان در نیاید. ﺑﻌﻀﮯ ﻫﺎ ﺭُﻭ ﺑﺎﯾَﺪ ﺍَﺯ ﺗﻮ ﺭُﻭﯾﺎﺕْ ﺑــِڪِﺸﮯ ﺑﯿﺮﻭﻥْ ﻭ چه گویم در جوابت واژه ای نیست اندوهی برای من نیست بقیه در ادامه مطلب
ﻣُﺤڪَﻢْ ﺑَﻐَﻠِﺶْ ڪُﻨﮯ،
ﺑَﻌﺪ ﺁﺭﻭﻡ ﺩَﺭِ ﮔﻮﺷِﺶ ﺑــِﮕﮯ :
ﺁﺧِــﮧ ﺗُﻮ ﭼــِﺮﺍ ﻭﺍﻗِﻌﮯ ﻧﯿﺴﺘﮯ ﻻﻣَّﺼَﺒـْ . . . ؟
لبم خاموش و حرف تازه ای نیست
طپش های دلت آهنگ و ساز است دل پر مهر تو عاشق نواز است.
چون
آنکه مرا دوست دارد اگر هزار دلیل برای رفتن باشد
رهایم نخواهد کرد
او یک دلیل برای ماندن خواهد یافت . . .
.: Weblog Themes By Pichak :.